نميدونم، ديروز يه نيروي عجيبي تو من بود، يک شور و شوق عجيب....بد جوري منتظر بودم که باز دور هم جمع بشيم....
هفته قبل بعد از اين که امدم، مي ترسيدم برم تو اتاق... مي ترسيدم که اون حسي که همه وجودم رو گرفته بود، يک دفعه از بين بره، پر بکشه و قاطي همه اون چيزهايي بشه که هميشه هست وهيچ دليلي براي بودنشان نيست.... هفته پيش يک ساعتي قدم زدم تا تونستم جرات روبرو شدن با روزمرگي رو بدست بيارم.... شايد هم بدست نياوردم و تنها مجبور شدم.....
ولي اين هفته، از همون اول بدجوري حس رفتن داشتم، حس بودن و حس احساس کردن... تلاش براي فرار از داشتن به بودن.... هر کاري کردم، از ساعت ۵ به بعد هيچ کاري جز انتظار نداشتم، و يا در واقع نتونستم داشته باشم....و هر چه سعي کردم بمونم و وقت بکشم و پياده برم و قدم بزنم و... باز هم زود رسيدم.....