روز اولي که براي ثبت نام اومده بودم دانشگاه، يه سال بالايي تو تالار ۵ نشسته بود و سر صحبت باز شد و کلي برام از صنايع گفت و از استاداش.... يه حرفي هم بهم زد که من هنوز هم، بعد از سه سال، هر وقت کسي راجع به سيستم نمره و گلابي بودن درسهاي صنايع ازم مي پرسه، همون رو بهش جواب مي دم که ّتو صنايع، به هر کسي که درس رو گرفته باشه، حداقل ۱۰ رو مي دن، تا ۱۸-۱۷ رو خودت بايد بگيري، بالاتر هم به هيچ کي نميدن....ّ بعدا ها هميشه به اين فکر بودم که اون کي بود.....
تو کلاس تحليل سيستم دکتر مشايخي يکي بود که يه جورهايي احساس مي کردم بايد از يه جايي بشناسمش... گاهي اوقات که چشممون هم بهم مي افتاد، زير لبي يه سلام عليکي ميکرديم.... بعدا ها هميشه به اين فکر بودم که اون کي بود.....
يه بلاگ بود که گاهي اوقات مي خوندم و چيزي که بيشتر از همه منو مجذوب مي کرد، يه احساس خاصِ ، درست نمي دونم اسمش رو چي بذارم، يه بي نيازي خاص از جلب خواننده، يه احساس يه بلاگ براي خود آدم، ولي نه از اون خودهاي عاشق پيشه ادم که هميشه بايد براشون از حالت بگي و از احساست... يه بلاگي بود براي خودي که هميشه هست، خود ملموس و شايد خود اجتماعي فرد..... نويسنده اش رو فقط به اسم ميشناختم و به دوستيش با صنايعيهاي ۷۷... ولي هميشه به اين فکر بودم که اون کي بود.....