من دارم بدجوري از خودم نااميد ميشم... تبديل شدم به يک بطالت کامل.... در روز اگر خواب رو حذف کني، بيشتر از ۳ تا ۴ ساعت کاري که يادم بياد انجام داده باشم و بتونم بشمرم (به ميزان مفيد بودنش کاري ندارم) وجود نداره... نميدونم، دوست دارم کار داشته باشم، خيلي، خيلي زياد.. تا حدي که بتونم از يک استراحت ۵ دقيقهاي کمال لذت رو ببرم.... دوست دارم اين قدر کار رو سرم ريخته باشه که نفس کشيدن برام نعمت باشه... دوست دارم ارزش لحظههام خودشون رو به رخ همديگه بکشند... دوست دارم که مجبور شم از بعضي کارها صرف نظر کنم تا به بقيه برسم..... الان بطالت هم جزو کارهام حساب ميشه.... الان براي چه بودن رو فراموش کردهام.... مثل اين که بايد دوباره رو بيارم به کتاب.... درس اونقدر منو ارضا نميکنه که بخوام بيشتر از گرفتن نمره قابل قبول براش وقت بذارم... کار هم نميدونم چرا قبول نميکنم(پيشنهاداتي که در شهر به ما شده بود، رو رد کردم)... به نوعي ميترسم، هرچقدر کار رو دوست دارم، از مسئوليت ميترسم.... دوست دارم هميشه تنها وتنها کارهايي رو انجام بدم که وظيفهام نيست، که کسي از من نخواسته و به ميل خودم برايش انجام داده باشم... و يا حتي اگر خواسته به عنوان يک وظيفه من به اونا نگاه نميکنه.... هيچ وقت دوست نداشتهام که براي انجام دادن و يا ندادن و يا حتي چگونه انجام دادن يک کار به کسي توضيح بدم، البته به کسي که براي دونستن اونها و اظهار نظر راجع به اوناها خودش رو محق بدونه، محقتر از مني که در اون موقعيت بودم و اون تصميم ويا اون اجرا رو داشتهام....
کتاب ميخوام... دوست دارم کتاب بخونم... ديگه بدم اومده از روزنامه خوندن.... از خوندن همه اون چيزهايي که مدام تکرار ميشن توي موقعيتهاي گوناگون.... وقتي رو که براي روزنامه خوندن صرف ميکنم بدجوري به نظرم عبث مياد.... نميدونم چرا اين قدر از اين دعواها و بحثها بدم امده...
دوست دارم براي کتاب خوندن دنيال وقت بگردم، دوست دارم با يک سري خواستها دعوا کنم تا وقت کتاب خوندن پيدا کنم، اون کتابه که برام ارزش پيدا ميکنه، وگرنه شب از بيخوابي بلند شي بري کتاب بخوني، نميدونم، نميتونه اون جوري ارضام کنه.....
پريشب تصميم گرفتم آدم شم....تصميم گرفتم که کاري انجام ندم، جز اون کارهايي که ميل قلبي وادارم ميکنه... تصميم گرفتم که کاري انجام ندم از سر بيحوصلگي، از اجبار اينکه بايد بالاخره انجام داد.... ولي سخته... خيلي سخت... اونهم تو اين محيطي که همه، همه کارهاشون از سر اجباره و بيحوصلگي... نميدونم يه محيط انرژيزا احتياج دارم..... شايد تمام اون تعلق خاطرم به اون جمع هم سر همين شور و هيجانيه که توش موج ميزنه، توي تک تک لحظه هايي که با هميم... و شايد... و شايد... و شايد...
□ نوشته شده در ساعت
4:12 AM
توسط واحه