Designed by Aziz

 
 


براي تشکر از کسي که اين جا را نمي خواند....

بيرون رفتن.... اونهم دقيقا زماني که همه وجودم تبديل شده بود به يه نياز... نياز به يه روحيه براي فعاليت... نياز به فهميدن لزوم پيدا کردن هدف... نياز به يه چيزي که اون حلقه تشديد کننده بي خيالي و بي هدفي عجيبي رو که توش افتاده بودم رو بتونه قطع کنه.... نمي دونم، ديروز تونستم فقط حس کنم، بفهمم و از رو زمين جدا بشم.... ديروز تونستم حرف بزنم، تونستم دنبال خودم بگردم، دنبال اين که کجا هستم و کجا مي خوام برم، دنبال بگردم... تونستم حرف بزنم بدون اين که ازم بخواد، بشنوم بدون اين که ازش بخوام... تونستم کلي حرف بزنم بدون آلوده شدن به ذره اي روزمرگي، بدون کوچکترين حرفي براي گذراندن وقتي که هر لحظه اش برام ارزش داشت....

حس خوبي داشتم، حس مي کردم تو اين يک سال تونسته خودش رو پيدا کنه، تونسته به دليل خيلي چيزها که پارسال دنبالشون مي گشت برسه... تونسته يه سري معني پيدا کنه که براش ارزش داشته باشن، مال خودش باشه، نه از بيرون و جبر جامعه... اون تشخصِ عصيان پارسال تبديل شده بود به يه هدفمندي بالايي که باز هم برام از بقيه جداش مي کرد..... و اميدوارم مي کرد به آينده، به توان پيدا شدن و پيدا کردني که هميشه هست....

ديروز قابليت گم شدن تو صداش رو داشتم، فراموش کردن هر چه هست و حس کردن صدايي که فرياد مي زد..... فرياد.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com