دو روز تنهايي، بدون کار تعريف شده اي حتي براي انجام ندادن.... با يه رگه هايي از دلتنگي خفيف که مي تونه يک کم آزارت هم بده.... و بيشتر از دلتنگي، تنهايي که مي تونه خيلي آزارت بده.... بدجوري معتاد شدم..... بايد يک جورهايي اون تهِ تهِ تهِ وجودم رو پرتر کنم و غني تر... دوست دارم اون قدر پر باشم که تنهاييم رو بتونم خودم پر کنم.... فروم بهش مي گفت توان تمرکز (و چقدر اين اسم بي ربط بود) و او اسمش رو گذاشته بود قدرت لذت از تنهايي... و من چقدر محروم بودم.... و محتاج.....
□ نوشته شده در ساعت
4:48 AM
توسط واحه