دو روز تنهايي بدون اين که حتي از داشتن کاري که انجام نمي دهي مطمئن باشي..... و کتاب ّمنِ اوّ.... کناب عجيبي بود، يک پازل واقعي که هر قطعه اش خودش به تنهايي يک شکل کامل بود ولي فقط معنايش باهم کامل مي شد... يک داستان که حس مي کردي نويسنده براي نوشتن هر جمله اش، نقشه اي کشيده و هيچ قسمت داستان بي حکمت نيست...اين معاني که بعدها از زير پوسته داستان بيرون ميامد، تاييد عجيبي براي اين حرف بود.... ولي حيف که رضا اميرخاني هم مثل زويا پيرزاد در ّچراغها را من خاموش مي کنمّ يک مقدار خواننده را ّخنگّ فرض کرده و ساده ترين چيزها که خودش بايد از قلب داستان بيرون بيايد را هي تو گوش خواننده داد ميزنند که حواست باشه ها منظور من از اين جمله اين بود ها، اگه گفتم اين طوريه، نگاه کن برداشتش اون طوريه ها و..... چيزهايي که هر کسي که يه کم کتاب رو با حواس جمع بخونه خودشون مشخص اند و اصلا کل لطف داستان به همين رو شدن کنايه هاست ولي خوب بالاخره بايد بين قشنگي و خواننده يکي رو انتخاب کرد ديگه.....
□ نوشته شده در ساعت
4:48 AM
توسط واحه