Designed by Aziz

 
 


دو سه ساعت پيش امده بودم کافي نت.. بعد يک دفعه ساعت ۱۰ ديدم نمي تونم ديگه تحمل کنم يه جورهايي بايد بيام اين جا بشينم بنويسم.... مهم نيست چي ولي بايد مي امدم.... توضيحش اونهم تو شهري که حول و حوش ساعت ۹ ديگه براشون مي شه دير وقت کار ساده اي نبود.... زدم بيرون قدم زنان دنبال يه کافي نتي که منتظر يه آدمهاي به سرشون زده اي مثل من باشه.... همه چي خوبه به جز اين آهنگ اعصاب خوردکني که براي نشنيدنش حتي گذاشتن گوشيهاي اين هدست کفايت نمي کنه....

جالب بود برام، ديگه نوشتن تو يه برگه نمي تونه ارضام کنه... يک جورهايي اين جا شده يه خونه شخصي برام... يک جايي که همه حس نوشتنم مال اونه..... حتي شايد يه حجمهايي از حس تنهاييم ناشي از خودش باشه... گاهي اوقات دلم براش مي سوزه، تحمل همه اون چيزي که فکر مي کنم با اون همه تضاد و تغييرات سريعش...
برام تاثيرش تو دوستيهام خيلي جالبه اون حسهايي که خيلي وقتها از طريق اون تونستم منتقل کنم.... اون حرفهايي از بچه ها که فقط تو بلاگهاشون تونستم بخونم.... شناخت خيلي از جنبه هاي خيلي کس ها.... حسي که گاه نوشتن براي فرد يا افراد خاصي بهم مي ده، برام همون حس حرف زدن با اونهاست.... جايي براي تنهاييهايم نيست... يه جاييه که حس ميکنم همه دوستهام اونجان بي اين که مجبورشون کرده باشم..... بودنشون همه با هم و همزمانه.. همون وقتي که دارم مي نويسم... بودن تک تکشون رو حس ميکنم حتي اگه بدونم که هيچ وقت تا حالا اين جا نيامده اند و و نخواهند امد....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com