Designed by Aziz

 
 


ديروز يه سري حس داشتم که خيلي وقت بود دنبالشون مي گشتم... يه حس راحتي و لذت بردن تو يه جمع فاميلي معمولي.... اين که بتونم راحت باشم و بي خيال.... اين که يه سري آدم دور هم باشن با همون بهانه هاي کوچک خوشبختي که گيگيلي ميگه، اين که ديگه هيچ کي نگران عراق و اتفاقاتش نباشه، هيچ کي يادش نياد که کي چه کار کرده، همه تلاش بزرگترهاي فاميل اين باشه که چطوري توپ رو بزنند که کسي که وسطه، بال نگيره.... دنبال هم دويدنهايي که خيلي وقت بود از خيليها نديده بودم....

و پيدا کردن کسي که اون حس حرف زدن رو برات به وجود بياره.... لزومي نداره حرفي زده بشه، همون حس خودش خيلي حرفها رو مي زنه... وقتي دو نفر بدونن که مي خوان با هم حرف بزنن، خودش بيشترين حرف رو مي زنه..... ياد بچگي هام افتاده بودم، وقتي که هميشه حوصله مون از حرفهاي بزرگترها سر مي رفت و با هم حرف مي زديم.... نمي دونم همون زمانها هم خيلي رو خط ّما چقدر گليمّ بوديم، فکر مي کرديم که اونهايي که اونها مي گن به هيچ دردي نمي خوره و فقط اون حرفهاي ما ارزشمنده.... احساس يک دوستي ناب.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com