ديروز صبح بدجوري حس عيد داشتم... يه سحرخيزي با چايي و نون داغ... چيزهايي که معمولا تو خوابگاه ما پيدا نميشه( مگه اين که باباي يکي از بچه ها نقش مامان همه بچه ها رو بازي کنه...) با اون هواي خوب ديروز صبح... بگذريم که تو اين دانشگاه بي در و پيکر هيچ کي پيدا نشد باهاش گپ بزنيم، کلي حالم گرفته شد.....
□ نوشته شده در ساعت
10:50 PM
توسط واحه