نشسته بودم با عجيب غريب ترين حس ممکن جهالت ميلان کوندرا مي خوندم... هيچ حسي نداشتم، فقط سعي مي کردم تمومش کنم.... نمي دونم چرا، بدون هيچ دليلي مثل کپ زدن يه تمرين که هيچي نمي فهمي... حتي اون هم نه چون که براش دليل داري... کتاب رو مي فهميدم ولي حتي براي فهمش هم نبود که مي خوندم... يه کار پر مشقت که با سختي زياد انجام بدي و بخواي هر چه هم سريعتر انجامش بدي فقط ندوني چرا..... کامل ترين تشبيهي که مي شه کرد نشستن تو يه تاکسيه به مقصد ۱۰ دور چرخيدن دور آزادي... تازه يه پولي هم بدي که سريعتر بره که کلي کار داري.....
□ نوشته شده در ساعت
12:23 PM
توسط واحه