يه ترس از غربتي که ديروز بدجوري همه تکه هاي فکريم رو مال خودش کرده بود، نمي دونم مي ترسيدم... فقط مهدي مي تونست تنهايي ديروزم رو پر کنه، هر چقدر هم که کار داشت، برام مهم نبود... همش ازش مي خواستم که پيشم بمونه، اون ترس رو برام از بين مي برد..... نمي دونم، ترس اونهم اين طوريش رو انتظار نداشتم... اون پر بودن هميشگي دور و برم اجازه ترسيدن رو از من گرفته بود، مخصوصا اين هفته که حتي اجازه فکر کردن رو ازم گرفته بود..... يه دفعه يه روز طولاني و تنها که هجوم اورد....
□ نوشته شده در ساعت
12:58 AM
توسط واحه