نمي دونم، باز هم طبق معمول نمي دونم... همه چي رو بايد فراموش کنم... شايد هم داشتم فراموش مي کردم... باز دوباره يه کمي حرف همه چي رو برگردوند سرجاش.... باز کلي فکر که واقعا چي درست بود؟ تقصير من تا چه حد بود و ناراحتي من ناشي از چي؟
درست رفت سر اصلي ترين دغدغه همه اين چند سال من... اين که ريشه احساساتم چيه و يا حتي شناخت اين که فکر هام چقدر اصالت دارند.... هيچي وحشنتاکتر از اين حس نيست که ندوني حسهات چقدر واقعي اند؟ تشکيک تو حس هايي که هميشه باهاشون درگيري، همه همه همه چيز رو مي بره زير سوال... نمي دونم يه حس دو رويي، ترس از يه حس دورويي.... ترس از اين که اين کارهايي که مي کني به خاطر ذات کارها نباشه، و فقط نتيجه رو در نظر بگيري و تاثيري که مي ذاره... ترس از اين که خوب جلوه کردن برام مهم تر از خوب بودن باشه....
شايد هم خيلي حق داشت... شايد هم همه اون چيزي که اسمش رو گذاشته بودم عذاب وجدان، همه اش ترس از بد جلوه کردن و يا حتي خوب جلوه نکردن بود... شايد هم خيلي وحشتناکتر از اون چيزيه که فکرش رو مي شه کرد... شايد هم قهرمان سقوط کامو دوباره برگشته... ولي اون خودش مي دونست اما من خودم نمي دونم..... واقعا اين طوريه؟....
خيلي مي ترسم، خيلي مي ترسم..... همه ترسم از اينه که واقعي نباشم... ترسم از اينه که يک روز بفهمم دوستي اي نيست و تظاهر جلوه وجودي خيلي چيزها باشه.... نمي دونم تشخيص واقعي بودن دوست داشتنهام، حتي اگر همه احساسم به اون شهادت بدن، از دست آدم جانبداري مثل خودم ساخته نيست، مخصوصا که اصلا الان به هيچي از اون احساسات اطمينان ندارم.... يکي بايد بهم کمک کنه.....
□ نوشته شده در ساعت
12:35 AM
توسط واحه