Designed by Aziz

 
 


بدجوري حرف دارم براي گفتن، اونقدر که، اونقدر زياد که خودم هم نمي دونم بايد چه کارشون کنم، از سر اجبار همين طور دارم براي خودم باهاشون بازي ميکنم و پيش خودم زمزمه شون مي کنم. حرفهايي که بعضيهاشون يه جورهايي دارن منفجرم ميکنن. طاقت تحمل هيچ کدوم هم ندارم.....

قبل التحرير:
اون دوره اي که داشتم اخلاق مي خوندم، يه جمله قديمي همچين امده بود تو ذهنم و همه چي رو کرده بود مال خودش. يه راه حل جالب بود براي درک اون چيزي که اسمش رو گذاشته بودم برزخ اخلاص تصميم گيري. نمي دونم اين که همش تو از اين بترسي که دليل يه کاري که مي کني، نه خود اون کار يا نتيجه اون باشه، (حتي اگه احساست اين باشه که اين طوريه)، بلکه يه چيزي اون ته ته وجودت تو رو مجبور به اون کار کرده باشه، که اسمش رو ميشه گذاشت خودخواهي يا خودبيني يا خود مطرح کني يا خودمحوريت و خودمحورانيت يا کلي اسم ديگه...
بعد اون مي گفت اگه ميخواي ببيني چه قدر احساست از اون کار واقعيه، ‌ببين چقدر از انجام همون کار بوسيله فرد ديگه اي خوشحال ميشي، چقدر حاضري به جاي تو يکي ديگه اين کار رو انجام بده و چه قدر کمکش مي کني و اون وقت چه حسي داري. اگه هنوز هم همون قدر خوشحال بودي بدون که همه چيز همونيه که بايد باشه....
بعد تمام کار اون دو سه روز من اين شده بود که بشينم رو کارهايي که تا حالا کردم، تجزيه تحليل کنم و خيلي چيزها رو بسنجم و از همه مهمتر اون خلوص اون زمانم رو.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com