Designed by Aziz

 
 


گفتم يه چيزي مي نويسم، بخون... نمي دونم براي چي، اينو گفتم... شايد فکر مي کردم که براي تو خواهم نوشت يا از تو، ولي نشد، يا نخواستم بنويسم.... همش شد يه متن براي شناخت خودم... ديروز تو کتاب بوبن خوندم که فقط خود انسانه که مي تونه به خودش درس بده، اما هميشه اين وسط يه واسطه لازمه، يک دوست.....

اميدوارم همه اون ديد اخلاق درست باشه چون تنها چيزيه که مي تونه ارومم کنه، تنها چيزيه که مي تونه اين آرامش رو به من بده که همه اين چيزهايي که رو که با بدبينانه ترين ديد ممکن تو اين چند روز باهاش کلنجار مي رفتم، همه اش غلط بوده، مي تونه اين رو به من بگه که نه، نترس، حست واقعيه و مي توني بهش تکيه کني، حست از دوست داشتنه نه خودخواهي.... نترس يه ديد محدود کننده نيست که تو رو مي ترسونه يا حتي ترس، ترس از دور شدن...

نمي دونم دارم چي مي نويسم يا چرا دارم مي نويسم، حتي نمي دونم دارم براي چي مي نويسم، فقط مي دونم که بايد بنويسم و بايد بذارم همه چي رها بشه...... رها....

مي دوني، مي ترسم، راست مي گفتي، همه چيز از نبودن است، از همون حس نکردن اون چيزي که هست، از ديدن از دور خيلي چيزها.... حتي اقيانوس از هم بيرون عمقي نداره، مگر اين که اين قدر زلال باشه و پاک که همه چي رو تو خودش باز بتابونه، يا اين قدر سخيف مثل آکواريوم که همه چي رو به زور به تماشا بذاره.... و نمي شه همه چي رو ديد، و چه طور وقتي نديدي مي توني قضاوت کني و يا حتي چطور به خودت بخواهي اجازه قضاوت بدهي،‌ ولي قبل از هر چيز، و هر قضاوتي، يک ترس هست... و ترسو بودن من تنها يک حس شخصي است و حتي ترسم از ديد يک ناظر بيروني.... آره من مي ترسم، خيلي هم مي ترسم، اما ترس از يک چيز هيچ وقت دليل کافي براي وجودش نيست و حتي براي امکان وجود آن چيز......

زمان..... بزرگترين حلال مشکل انسانيت و بزرگترين مشکل انسانها... خودش همه چي رو به وجود مي آره و خودش هم از بين ميبره و اين وسط حتي از زخمها هم فقط ردشون باقي مي مونه، و نه حتي دردشون... و چه خوبه که زمان مي گذره و چقدر بده که نمي شه زمان رو نگاه داشت... همه چي بايد بگذره تا همه چي پيش بياد....

چقدر بده که ادم اين قدر بدي ديده باشه که همه چي رو بد ببينه... سادگي هميشه برام ترسناک بوده، پيچيدگي رو دوست داشتم و دست نيافتني بودن رو... اون چيزي که تشويقم مي کرد، هميشه اين بود که عمق گمشده تو روابط روزمره انسانها رو بيرون بکشم..... سادگي، شايد اولين اصل خلقت بود، شايد خدا هم بر همين سادگي طبيعت را ساخت، اما نمي دونم، هيچ وقت دوستش نداشتم، هيچ وقت نخواستم که برام حکم صادر کنه و تبرئه يا تخطئه ام کنه....

نمي دونم، راست مي گي، من نبايد اصلا فکر کنم... من نميتونم خيلي چيزها رو درک کنم، همون طور که تا امروز هم درک نمي کردم، اما عمق اون سادگيها رو هم هنوز درک نکردم.. نمي دونم وقتي خيلي چيزها برات تغيير کنه...... بايد بذارم همه تغييرها خودشون کم کم برن تو... برن اون جايي که بايد باشن و آروم بگيرن و بذارم قشنگ جاي خودشون رو پيدا کنن، مگه نه اين که تو اين يه سال خيلي چيزها جاي خودشون رو پيدا کردن... و حتي نفهميدم که اين جاها درست بود يا غلط...

مي دوني، خيلي چيزهاست.. خيلي چيزهاست که همه شون تغيير کرده و اين وسط من هميشه تو يه سيل تهاجم بودم.... يه سيلي که هميشه تو عمق مي آد،‌ روي سطح، حتي آب مي تونه يخ بزنه اما اون زير.....

فقط يه چيز هست که هميشه به ادم انرژي مي ده، حس اعتماد، اعتماد حتي بي بعدي که مي توان داشت.... اعتماد به بزرگ بودن يک فرد، و اعتماد به عمق يک اقيانوس، اعتماد به هر چه خوبي هست....
و من تنها، مي ترسم و تنها اعتماد مي کنم....

خوب باشي




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com