نمی دونم، می ترسم... هیچ وقت این قدر غریبه نبودم... و اون هم من، منی که این جا صمیمی ترین جا بود برای هر چیز که جای دیگه نمی گفتم... جایی برای حس کردن.. جایی که حتی حس کردنهام رو داشت تحت تاثیر قرار می داد... نمی دونم، بازه های زمانی ننوشتنهام، گاه حتی خیلی بیشتر از این چند روز این بار بود، اما این بار حس غربت بدی دارم.... یه حس جدا افتادگی... و یه عذاب وجدان که این چند روز دلم نه برای وبلاگ که تنها برای نظرات دوستهای نازنین تنگ شده بود.... و اون قدر احساس جدایی که حتی نظر احمد علی نازنین هم نتونست، مجبورم کنه به نوشتن... نوشتن جایی که نوشته هام رو متعلق به اون نمی دونستم....
روی اورده بودم به همون طریقه قدیمی... دفتر خاطرات نویسی... و نه خاطرات که یه حجم کنترل نشده احساساتی که داشت همه چیز رو بهم می ریخت و شاید هم ریخت... نمی دونم.. خیلی چیزها شاید اتفاق افتاد... نمی دونم، نوشته هام رو و تمام انرژی نوشتنی ام رو مال خودش کرده بود...
ولی.....
بيشتر خواهم نوشت....
□ نوشته شده در ساعت
3:14 PM
توسط واحه