نگاهش کردم، هيچ گناهي نداشت، هر چند اگر اين جا نبود، شايد هيچ اتفاقي نمي افتاد... شروع نمي کرد به صحبت، مي دونست که همه وجودم خواست شنيدنه، اما مي خواست که خودم ازش بخواهم... مي خواست خودش رو بي تفاوت جلوه بده براي چيزي که مي دونست برام مهم ترين چيزه و حتي براي خودش.... و من هم نمي خواستم بخواهم... فرار از اجبار قبول مهم بودن.... خواستن مسئله اي نبود، که مهمتر از اين ها و بزرگتر از اين ها را خواهش کرده بودم... اما اين بار حس غريب دخالت... خواستن تنها نبود، حس خواستن توجه اي بود که از تو دريغ شده بود و حس غريب تمناي دوستي اي گم شده... خواستني نبود که حقت را بدهند، اگر مي خواستي مي دادند، اما با ترحمي که در آن موج مي زد و اگر نمي خواستي، فراموشت مي کردند... و من ترجيح دادم که فراموش بشم، اما خودم قدرت فراموش کردن نداشتم.... و همه چيز باقي ماند اما تنها اين جا پيش من....
هر چي فکر کردم ديدم اون بي گناهه، هر چند اگر اين جا نبود، شايد هيچ اتفاقي نمي افتاد... شروع کرد به صحبت از همه چيز به جز ان چه منتظر شنيدنش بودم... نمي دونستم چه کار کنم... نه مي تونستم همراهش بشم تو شنيدن و گفتن چيزهايي که اون لحظه برام کوچکترين اهميت و ارزشي نداشت، و نه اين حق رو به خودم مي دادم که تاديده اش بگيرم، چرا که واقعا بي گناه بود، نه تنها بي گناه بود که شايد محق هم بود.... مي گفت و من سعي مي کردم که حداقل لبخند احمقانه ام رو حفظ کنم... چه خوب بود که زود تموم شد، و گرنه....
اون نه تنها بي گناه بود، که شايد اگر اين جا نبود، همه چيز بدتر مي شد... اگر نبود، شايد ديگر چيزي هم براي پرسيدن يا نپرسيدن نبود... و اگر نمي پرسيدم، شايد ديگر هيچ وقت قادر به پرسيدن هيچ چيز نبودم... شايد هم پرسيدن، حداقل از او، اين گونه هم نبود... نه خواستن توجه که دادن فرصتي بود به او براي گفتن... ( و اين رو نه براي توجيه اي آرام کننده که واقعا حس کردم)... شايد هم بايد مي پرسيدم، اين بار مي پرسيدم تا بعدها بتواند پاسخ دهد....