براي يک دوست که يک بار از يک حس برايم مي گفت... در نگاه کردنش به آسمان....
« برخاست؛ با آتشي در سينه. بيرون امد. به زير اسمان. خاموشِ هميشه. هر چه را، مي توان با اسمان گفت. سفره دل مي توان گشود. سرما و گرمايش، تيرگي و روشنايي اش به يکسان بر همه جاريست. راهش به هر چشمي باز است. پيش او مي توان حجاب به يک سو زد. پيش او مي توان گريست، خنديد، ناليد،به شيون نعره زد و سرانجام، همان بود که بوده اي. بي شرم زدگي و سرافکندگي. او تو را به تو پس مي دهد. محرم بينا و گنگ.»
از جلد چهارم کليدر...