خيلي توپ بود. اصلا نيامدم بنويسم.... بعد يه دفعه يه حس دلتنگي شديد براي نوشتن... يه دفعه يه هجوم احساس.... نمي دونم از کجا.... شايد همه همه اش از اون حس دلسوزانه دوست داشتني لاله نازنين.... راستش رو بگم... مرسي... واقعا مرسي....
دارم کم کم به قولهام وفا مي کنم... دارم کم کم سعي مي کنم همه چي برگرده سرجاي خودش... دارم سعي مي کنم بزرگ شم... آدم بزرگ هم نشم... بچه بمونم و بزرگ شم... نمي دونم... بالاخره يه چيزي مي شه ديگه، مگه نه؟
من درس هم مي خونم..... من سر کلاس هم مي رم... من گاهي کلي تنها مي شم.... بعد همه اش فکر مي کنم کي گفته من تنهام... بعد باز خوب مي شم... بعد خوب که شدم باز مي ترسم..... بعد اگه اين ترسه زياد بشه.... بعد همين طور زياد بشه... بعد خيلي که زياد شد... ديگه همه چي مي ره تو يه فاز ديگه.... بعد باز فقط يه لحظه کافيه که همه چي برگرده سر جاي خودش..... بعد باز همه چي خوب مي شه... اونقده خوب خوب خوب مي شه که فکر مي کنم اصلا همه اون قبلي ها مال اينه که اين خوبيه اين طوري بچسبه.... نمي دونم بالاخره يه چيزي مي شه ديگه... مگه نه؟
خوب ما که ندونيم چي خوبه، دليل نمي شه که يه چيز خوب نباشه.... بالاخره يه چيزي خوب هست ديگه... بعد اصلا نگران نباش... هيچ خوبي نبوده که تونسته باشه پيدا نشه... بالاخره خودش رو لو مي ده.... بالاخره يه روز رو مي شه.... مگه نه؟