بعد از مدتها نشستيم و يک کم صحبت کرديم.... چقدر دلم مي خواست، مي تونستم خيلي چيزها رو براش بگم.... براش بگم از حس کردن لزوم قبول تنها بودن انسان... بگم که حق داشت.... بگم که....
ولي خيلي خوب بود... حس يک دوستي واقعي... بدون ترس... بدون فکر و فکر و فکر.... يک دوستي که مي شد حس اش کرد... مي شد پذيرا شد بدون اين که بترسي از ترحم، از تحمل، از.... نمي دونم از خيلي چيزها.....
ولي امروز مي گفت نه از لزوم پر نشدن تنهايي... که از لزوم پر شدنش با کسي که خودش... نمي دونم... پر کرده شدن... نه خواست پر شدن.....
خوبم الان خوبم... دارم سعي مي کنم اون قدر عوض بشم که... نمي دونم...
□ نوشته شده در ساعت
3:13 AM
توسط واحه