Designed by Aziz

 
 


نمي دونم... براي خوندن يک وبلاگ اجازه گرفتم... تبديل شد به يک کم فکر روي اون جنبه هدف وبلاگ... نمي دونم... دوستي مي گفت که وبلاگ دقيقا يک محله براي رو کردن تمام احساسهاي دروني آدمي... تعريفي که باهاش موافق بودم و تقريبا هم خودم، مخصوصا پيش از اين ها خيلي پايبندش بودم... همين بود که سعي مي کردم که ناشناس بمانم.... خوانده شدن نوشته هات و رو شدن احساساتت، دوست داشتم مخصوص کساني باشد که يا آنقدر آشنا که انتخابشان کنم و يا انقدر غريبه که..... که اجازه مي داد خود خود خودم باشم در اين جا، بي گريز از هر مصلحت آشنايي... خوب، مي شد که اين جا ننوشت... در دفتري جدا نوشت و تنها براي خود.... ولي دوست داشتم، خوانده شدن را دوست داشتم و آرام شدني که از نوشتن براي آدمهايي بر مي آمد که دوستشان داشتم و اين جا بودند و ادمهايي که بدون شناختنم به دلخواه خود اين جا بودند و نه حتي براي پرسيدن حال يک آشنا.... بعد کم کم آشنايان آينجا رشد پيدا کرد و غريبه ها کاهش.... نمي دونم.. بعد کم کم ترسيدم از نوشتن... از خوانده شدن اون بخشهايي از وجودم توسط کساني که.... کم کم ننوشتم... کم کم احساس آشنايي با اين جا و اون ارامشش کم شد... هر چند همزمان بود با کلي کار ديگه که بهانه هاي خوبي بود براي ننوشتن.... بعد فاصله گرفتم.....
حالا دارم دوباره کم کم با اين جا دوست مي شم.. هنوز فاصله دارم با اون روزها ولي مي شه اروم اروم پيش رفت...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com