Designed by Aziz

 
 


همه اين ها رو نوشتم تا بتونم شروع کنم براي نوشتن..... خوبه همون خاصيت هميشگي اين جا... کليد ها دارن درست سر جاشون قرار مي گيرن...... خويه....
يه دور هم جمع شدن.... نمي دونم اسمش رو چي بذارم... حتي صفتش رو.... حتي نمي دونم مي تونم بهش بگم دوست داشتني يا نه.... اون جا کلي حس فوق العاده  داشتم... اون قدر حس خوب که خيلي خيلي خيلي وقت بود با اين گروه از بچه ها نداشتم.... راستش هيچ وقت نتونسته بودم با همه اين بچه ها همه حس هام رو داشته باشم... هميشه يه چيزهايي بود روي اعصاب ادم... هميشه يه رقابت بود که شايد ديده نمي شد ولي براي من حس کردني بود......ولي اين بار يه  راحتي خاص... يه حسي که اجازه بده راحت باشي..... نمي دونم... کلي همه چيز خوب بود، براي من....
بعد يه مکالمه کوتاه، يه جمله، و شايد يه حس منتقل شده.... يه حس نه چندان خوشايند... نمي دونم... شايد اون به تنهايي چيزي نبود... شايد تنها و تنها يه راه فراره براي دنبال ريشه اي ديگر نگشتن.... شايد... بعد از اون همه حس نياز داشتم به يه جو اروم براي ته نشين شدن (اروم شدن) احساسات بالا امده... ( همون حسي که ادم رو محتاج به يه خداحافظي اروم مي کنه که اگه نباشه ارامشت رو مي گيره....) همون اروم شدني که هميشه تو پياده و تنهايي برگشتن به خوابگاه بعد از اون برنامه هاي دو سال پيش، با سري دوستاني ديگر، بود....
نمي دونم.... من به يه خداحافظي اروم طولاني محتاج بودم،‌ نه اون شلوغ بازيها و نه اون سرما.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com