دو تا مجتبي بود... يکيشون رو قايم کرده بودم تو کمد،همين کمدم اين جا توي اطاق خودم، زير تموم لباسها..... اون قدر قبل که فراموشش کرده بودم... بعد داشتم مي امدم تو اطاق يه صداي سرفه از تو کمد امد.. اون قدر ترسيدم که تا پيش مامان دويدم که يهش بگم کسي تو کمدمه که يادم امد از خاطره دور مخفي کردنش..... برگشتم ولي جرات نکردم نزديکش برم.... و يک غم بزرگ از فراموش کردنش... از عوض شدن.... از ديگري بودن......
دلم رو به دريا زدم و همه لباسها رو ريختم بيرون... مجتبي نبود... يه عروسک بود که وقتي فشارش مي دادي صدايي شبيه به صداي من داشت.... گريه ام گرفت... از خوشحالي... از اسايش واقعي بودن.... از اطمينان اين که من واقعي از دست نرفته....