خسته و گيج..... الان باز هم يه message ديگه و اين بار Parvaz kard .... نمي دونم.... ديشب که رفتم ببينمش حسم اين بود که دوستيه و داره مي ره و ... اون جا هم که رسيدم اول گفتم يه خداحافظي مي کنم و برمي گردم.... ولي اون جا دلم تنگ شد... يعني حتي شايد اون اول که خواستم وايستم هم تنگ نشد، ولي فهميدم که دلم تنگ مي شه.... که خيلي دلم تنگ مي شه... وايستادم و شد... همون حسي که ازش مطمئن بودم...
نمي دونم... صبح تو فرودگاه حس مي کردم که وسط اون همه ادم که اين قدر بهش نزديکن و اون اين قدر بهشون نزديکه، من حق ندارم خيلي ناراحت باشم و دلتنگ ولي بودم... نمي دونم.... بدجوري حس دلتنگي.... ياد آوري کلي خاطره خوب، کلي حرف، کلي چاي، کلي دوستي.... نمي دونم، محبتش و مدل دوست داشتنش هميشه به ادم اعتماد به نفسي مي داد که کسي هست که دوست داره مواظبت باشه.... يه سادگي خاص.... هيچ وقت حس نمي کردم که خودش رو ملزم مي کنه به دوست داشتن يا نشون دادن دوست داشتن... هميشه يه حس خوب که همه چيزي که نشون مي ده هست.....
نمي دونم... از ديشب مي خواستم ازش يک تشکر مخصوص بکنم.... نمي دونم چرا نکردم.... آخرش هم نفهميدم... نمي دونم.... اشنا شدن من با يک گروه دوستي (خودش يک بار دعوام کرد که اين جمع گروه نيست، که هيچ جمعي گروه نيست که تو جمع بايد بتوني چيزي پيدا کني که بعد از اون هم برات بمونه) نمي دونم... خود اين جمع و دوست هاي نازنيني که اين تو داشتم و دارم... و تمام خاطرات و خوبي هاي اين جمع.... نمي دونم... يک جوري مديون اون مي دونم که اولين بار منو دعوت کرد براي بيرون رفتن با گروهي از دوستانش.... دعوتي که اون زمان و هنوز هم نفهميدم که چرا بود ولي مي دونم که چه درسهايي براي من داشت....
صبح خيلي دوست داشتم بهش بگم که مطمئن باشه... که هميشه همه چيز خوب پيش رفته و خوب پيش خواهد رفت.... بهش بگم که مطمئن باشه..... بهش بگم که چقدر هميشه دوست داشتم تو اون حدي از اعتماد به نفس باشه که مطمئن باشه..... نمي دونم... نتونستم..... فقط تونستم بگم خوب باش و مطمئن.....