يه مجموعه فکر بي نظم.... که خستگي نمي ذاره مرتبشون کنم.......
حس هاي مختلف... اون قدر مختلف که خيلي هاشون نمي رسن اون طوري که دلشون مي خواد شکل بگيرن و مجبورن که زود به زود تغيير کنن....
حرف زدن با يک دوست... اون هم بعد از خيلي وقت که حرف نزده بوديم..... اون هم سوار دوچرخه تو يک باد خنک دلچسب...... حس خوبي بهم داد... فکر نمي کردم اين...
ديروز خيلي خسته بودم براي بيرون رفتن ولي دوست داشتم برم... حس دور موندن از يه جمعي که يک زمان خيلي از وقتم رو با اونها بودم....