شب قبل از خواب مهدي گفت فردا يادم بنداز برم بليطم رو کنسل کنم. ظهر که داشتم مي رفتم دانشگاه، ديدم بليط رو ميزه. ساعت رو نگاه کردم ۱۰ دقيقه هنوز وقت بود براي کنسل کردن. دويدم و دويدم، سر کوه که رسيدم و يه آژانس ديدم و....
شب که برگشتم با قيافه پيروزمندانه اي کنسل کردن بليط رو اعلام کردم و منتظر تشويق موندم که ديدم مهدي مي گه اون رو که خودم کنسل کردم که....