بعد از سکوتي که کفر همه را در مي آورد چشمانش را مي بندد و با زحمت زياد مي گويد: - «من هم... من هم خيانت کرده ام.»... «به او نه. به خودم.»... «در تمام اين سالها هيچوقت طوري که دلم مي خواست زندگي نکرده ام.» - «مگر دلت چه مي خواست؟» - «نمي دانم... حالا ديگر اين را هم نمي دانم.»
□ نوشته شده در ساعت
3:52 AM
توسط واحه