نمي دونم... دوست داشتم بنويسم... خيلي وقته دوست دارم بنويسم... ولي حجم کاري تنبل پرور من نمي ذاشت... نه اين که همه وقتم کار داشته باشم... نه... فقط همه وقتم مي گذشت به فکر کردن به اين همه کاري که بايد انجام بدم و اصولا خيلي هاشون رو هم دوست دارم... ولي خسته ام..... نمي دونم چرا... ولي با همه استراحتي هم که دارم مي کنم بازم خسته ام....
اين خيلي بده... يه روز دوستي داشت مي گفت که تو که هميشه شاکي از حجم کاري که داري و بايد انجام بدي.... نمي دونم... نمي دونم چرا اينجوريه... خيلي هم حواسم هست که زياد نشه کارام... ولي شده مثل همين جريان هارد کامپيوترم... ۱۰-۱۲ سال قبل که ۲۰ مگ بود هميشه جا کم داشتم و فقط ۱ مگ به زور جا داشت... الان هم که ۱۲۰ گيگه باز هم همون جريانه.... شده همين وضع کارهام... به يه مشاور مديريتي فعال که ترجيحا صنايع نخونده باشه :) ، شديدا احتياجه.....
داشتم مي گفتم کل اين خستگي داشت روي همه اون چيزهايي که دوست داشتم بنويسم اثر مي ذاشت... روي همه اون همه حس خوبي که از عروسي سارا برام مونده بود... داشت دوباره خسته ام مي کرد... ولي نتونست... دوباره شروع کردم به نوشتن... به زندگي کردن... اميدوارم بتونم ادامه بدم....
□ نوشته شده در ساعت
1:21 AM
توسط واحه