ساعت تقریبا ۵ صبح شده... و من همچنان نشستم این جا... تنها... اولین شبه که این جا تنهام... حس هام قاطی شدن... تنهایی و خلا بعد یه امتحان مشکل و تلفن صحبت کردن ها و همه همه....
یه مقدار ترس و یه مقدار امید... تجربه های جدید... زندگی... این جا یه خوبی که داشت یه سری بت ها رو برام شکست... دیدم که می تونم کم بیارم... استیصال رو گاهی حس کردم کامل.... و این خوبه... قبول ضعیف بودن ادمی مثل قبول تنها بودن ادمی یه ازادی عمل خوب بهت می ده... لازم نیست خودت رو سرزنش کنی یا سعی کنی شکست ناپذیر بمونی... می تونی راحت حس کنی... بدون جدل با خودت حتی...