Designed by Aziz

 
 


وقتی خانم مهندس لاله یه دستوری بدن، ما از همون اول ها هم گوش به فرمان بودیم...حتی اگه ۵-۶ روز از شب یلدا گذشته باشه :) ولی جدا ها.. دیروز داشتم فکر می کردم که دنیای وبلاگ ها حتی از دنیای اورکات هم بزرگتره که این یکی دیگه با هیچ واسطه ای به ماها نرسیده :)

۱) من تا سه سالگی حرف نمی زدم.. در حدی که به تست های عقب موندگی ذهنی هم رسیده بودن اطرافیان... بگذریم که در طول سالیان بعد سعی کردم جبران کنم موضوع رو :)

۲) از بچگی متخصص رسیدن به نتیجه از راه های عوضی بودم... ۴-۵ سالم که بوده دوست مامانم که روانشناس بوده ازم یه تست می گیره که صورت یک آدم رو بکشم و از روی دقت نقاشی و کامل بودن اون وضعیتم رو بررسی کنه. نتیجه خیلی خارج از انتظار می شه و نقاشی خیلی دقیق و با جزییات کامل از آب در می آد. بعدا ها می فهمن که من اون روز رفتم جلو اینه و شکل خودم رو کشیدم :)

۳) همیشه این حس رو دارم که تو دوستیهام، دوست هام رو اذیت کردم... خیلی وقت ها حس می کنم که خیلی خودم رو به دوستهام تحمیل کردم و می شینم که فکر می کنم که تو دوستی هام، خودم بودم که دوست داشته شدم یا حجم دوست داشتنهام و یه خصوص نشون دادنهاشون موجب شده که طرف مقابل رفتار دوستانه داشته باشه... این رو فکر کنم تو تمام روابط دوستانه ام تا حالا داشتم... و چیزی هم که تشدیدش می کنه فهمیدن دیرهنگام دو سه مورد تحمل شدنه...

۴) به دور از هر ادعای روشنفکرانه باید بگم که دوست داشته شدن و دیدن دوست داشته شدن برام خیلی اهمیت داره... اما جون هیچ وقت هیچ انتظاری از هیچ کسی نداشتم تو دوستی هام، همیشه مهربون بودن دیگران برام لذت بخش کامل بوده و هیچ وقت بهش عادت نکردم...


۴.۵)‌با پارامترهای شخصی معتقدم که بر خلاف اون چیزی که (حداقل من فکر می کنم که) دیگران تصور می کنند، تو ادبیات و ریاضی ضعیفم و اصلا فهم درستی ازشون ندارم. سرعت عملم تو فهم عمق قضایا کمه و نمی تونم ادبیات رو درست حس کنم، حتی اگه بتونم بفهمم... و باز هم بر خلاف نظر عده ای از دوستان نزدیک (اکثریت قریب به اتفاق افرادی که این حا رو می خونن) بقیه من رو به شدت آدم کم حرف و نجوشی می دونن که همیشه سرم به کار خودم گرمه و خیلی اهل معاشرت نیستم... به نظرم عملا حق جوشیدن اون ها رو دادم به گروه اول...

۵) کلاس اول برای این که مزاحم مامان و بابا نشم خودم به خودم دیکته می گفتم و خودم هم تصحیح می کردم و نمره می دادم... یه روز از این روزمرگی خسته شدم و دیکته ۷ روز رو جلو جلو با فاصله های ۳-۴ صفحه ای نوشتم. بعد از ۲ روز گند کار در امد و همه زحماتم هدر رفت.


من هم برای این که به هر حال حیفه که این حلقه نصفه بشه باید ۵ نفر رو بگم... مشکل این جاست که فکر کنم به زحمت می شه ۵ نفر رو پیدا کرد که این جا رو بخونن و وبلاگ هم بنویسن... :)) ولی خوب حالا من فعلا موژان و احمدعلی و علی و لیدا و حسین عزیز رو پیشنهاد می دم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com