Designed by Aziz

 
 


برای لولوی مهربون:

نمی دونم از یک دفعه خوندن خبر درست شدن ویزات بود (هر چند کلا در جریان بودم که در چه حالی) یا از چیز دیگه که یک دفعه دلم تنگ شد... یادم رفت که خودم ایران نیستم... یه دفعه ته دلم خالی شد که دیدی لاله هم رفت... بالاخره... حس تنهایی...

نمی دونم... شاید کلی اش از همون حس ترس قدیمی بود... ترس اون اولین زمان هایی که تو دنبال ویزا بودی و من هنوز یه بچه کوچولوی سال دومی... اون زمان فکر نمی کنم بهت گفته باشم ولی می ترسیدم... نه به خاطر تنهایی (که اون قدر خودخواه نبودم) که به خاطر از دست دادن یک دوست که هنوز اون قدری که دوست داشتم نشناخته بودمش... کم رنگ شدن یک دوستی که هنوز خیلی بالقوه بود... (یک دوستی که بعدا خیلی دوستیها همراهش بهم رسید)...

ترس از دست دادن دوستی کسی که هم میشد از سرزندگی و بالاپایین پریدن هاش سرخوش شد و هم می شد به شاملو و حافظ خوندنش گوش داد... (طبیعتا نباید یادت باشه... این مضمون همون توصیفی بود که تو اتوبوس تو اردوی همدان ازت کردم... اون زمانی که شما بچه سال بالایی ها داشتین همدیگر رو توصیف می کردین و من از جمع تو و سارا و پری فقط تو رو می شناختم)...

خوشحالم... خوشحالم که بالاخره یه بخشی (از چیزی که تو تحصیل می خواستی) درست شده... می دونم دیگه چیزی کم رنگ نمی شه... شاید به خیلی دلیل ها کمتر همدیگه رو دیدیم این اواخر، ولی برای من، اون چیزی که باید دیگه ساخته شده بود... با همه خوبی ها و خاطره هاش... با همه پرحرفیهای من و با همه زندگی...

خیلی خوش باشی اون جا... قبول نیست این قدر رفتی ور دل سارا سیامک ها ؛) ور نداری هر دو روز یک بار بری اون جا... اگه هم رفتی خیلی تو وبلاگت با آب و تاب ننویسی که دل پری-روزبه و بابک و من رو بسوزونی ها :))

خوب باشی دوستم...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com