امروز شد دقیقا یک سال از اون روزی که فهمیدم نه! وقتهایی هم هست که یک چیزهای مهمی، چیزهای خیلی مهمی میتونند اون جوری اتفاق بیافتند که بهشون فکر نکردی. میتونند اون جوری اتفاق بیافتند که همه برنامههات رو بهم بریزن...
امروز شد دقیقا یک سال از لحظهای که ماتم برد که «چرا؟» شاید هم کمتر از یک سال، چرا که اون لحظه این قدر بد بود همه چیز که نفهمیدم چی داره پیش میاد، حس میکردم این هم یک شوخی روزگاره که قراره خیلی زود تموم بشه. از اون بد بیاریهایی که میاری و یک کم، یا حتی یک زیاد، زحمت میکشی و با زمان/هزینه/زحمت بیشتری میرسی به چیزی که باید برسی. طول کشید تا هضم شد، تا این که فهمیدم دقیقا چی پیش امده. طول کشید تا قبول کردم که با امید من و تنها با امید من به درست شدن، این یکی درست نمیشه، بر عکس همه چیز که تا اون موقع درست شده بود...
دوست داشتم و خیلی امیدوار بودم که قبل از این که یک ساله بشه، تموم بشه این بازی. ولی نشد، هر چند قرار بود بشه. امروز یک سالش شد.
شاید بشه یک سری فایده و خوبی براش پیدا کرد و یا حتی ساخت، شاید بشه یک سری نتیجه تولید کرد که توجیه کنه که نه، حالا فایدهای هم داشت، شاید بشه گفت که نشد حتما مصلحتی بوده، ولی همه این شایدها برای همین یک سال بس است...